وقتی که گوشی تلفنم زنگ خورد، مثل این مدت خوشحال نشدم. پیش خودم گفتم، دوباره خاله ام زنگ زده یا دایی که احوالم را بپرسه. اما خب چاره‌ای نبود. با بی حوصلگی تلفن را برداشتم و دیدم شماره تلفن نا آشناست.
الو سلام، بفرمایید ….
پای تلفن گفتم نه و گوشی را قطع کردم. اصلا خنده‌ام گرفته بود. حتی دروغ نگم. پیش خودم گفتم، چه دل خوشی دارن این‌ها. آخه مگه اردو؟ یکی نیست بهشون بگه، من که هفته دیگه باید دارو تزریق کنم، پاشم بیام اردو؟ معلوم نیست این پول‌ها را خرج چی می‌کنن. خب پول بدین که داروها را بخریم. ای بابا…..

گوشی را انداختم کنار و رفتم تلوزیون را روشن کردم.
حوصله تلوزیون دیدن هم نداشتم، مدام حس و ناراحتی هفته دیگه اذیتم می‌کرد. پیش خودم گفتم، فردا که نوبت مددکاری اجتماعی دارم و میرم مکسا، حتما بهشون میگم. آخه این چه مسخره بازیه که میخوایم بریم اردو؟ مگه ما بچه محصل و دبستانی ایم.
…. سلام. خوبید؟
خانم جداً چه فایده داره این پول‌ها را میریزید تو چاه؟ آخه مگه اردو چیه؟ ……
هرجور که بود، راضی شدم که یکبار برم. از اینکه حرف دلم را زده بودم، خیلی خوشحال بودم. چه صبری داشت اون خانمه مددکاره.
….وای، اصلا حس و حالش را نداشتم پاشم برم. دیشب بهم پیامک یادآوری زدن و گرنه یادم‌ رفته بود
“چشم براهیم …. مکسا”
یه سری خرت و پرت و لباس گرم برداشتم و راه افتادم. البته گفته بودن که نمیخواد چیزی خوراکی بیارین ولی خب رو حرفاشون نمیشه حساب کرد. میخوان به آدم یک ساندیس بدن و چای و کیک.

وقتی رسیدم داخل حیاط مکسا، یه دفعه شوکه شدم. چه خبر بود. شلوغ.

مگه میشه؟ فکر نمیکردم کسی بره اردو.
هیچوقت هم خجالتی نبودم اما یه دفعه خجالت کشیدم. پیش خودم گفتم، حالا از قیافه‌ام میفهمن که مریضم. آخه این چه کاریه که می‌کنن. بیمارها را با یه سری آدم معمولی میبرن اردو.
اخه راستش، اصلا به قیافه هاشون نمیومد مریض باشن. اونم مبتلا به سرطان.
یه پسر جوون، داشت به همه خوش آمد میگفت. همه هم باهاش سلام میکردن. تا حالا ندیده بودمش، اصلا کسی را نمیشناختم. البته بهم گفته بودن که میتونی همراه بیاری اما خب من آخه به کی بگم باهام بیاد اردو.
شوهرم گه سرکاره، مامانم هم که نمیدونه مریض شدم. ای بابا. کاش نمیومدم.


همه راه افتادیم به طرف اتوبوس‌ها، پیش خودم دوباره گفتم، وای حالا باید وایسیم و از این اتوبوس داغونهاست
اتوبوس را که دیدم دوباره شوکه شدم. اون پسر جوون، اسم میخوند و همه سوار اتوبوس میشدن.

الو رضا؟ دارم برمیگردم خونه. داریم میرسیم. وای خیلی خوب بود. اخه خیلی خوش گذشت. جات خالی
…..
ببخشید اقا؟ میشه شماره تماس اون مجری و استنداپ کمدی را بدین؟؟
….
خیلی ممنون. باز هم ما را میبرین اردو؟؟

حالا رسیدم خونه، اصلا فکرش را نمیکردم اینقد خوش بگذره. خیلی‌ها مثل منن. خیلی‌ها بیماریشون شبیه من بود. میدونید، حداقل امروز اصلا یادم رفته بود که مریضم. با فکر حالت تهوع اون شیمی درمانی کوفتی هفته دیگه نبودم.
عه، رضا اومدی خونه … بیا تا برات تعریف کنم.
پایان

 

نویسنده:فریمان نقائی

کارشناس مددکاری اجتماعی مکسا