یک داوطلب، یک خیرخواه
هربار که او را میبینم، خستگی در وجودش نیست، با آن لبخند همیشگیاش، چهرهاش اینقدر آرمش دارد که من هم آرام میشوم؛ این آرامش را همیشه حفظ میکند حتی مواقعی که چند قلک از خیرین تحویل گرفته و قرار است برای خرید کفش و لباس بیماران به چند مغازه سر ب…
جشن کودکانه مکسا
به نقل از روابط عمومی مکسا واحد مددکاری اجتماعی، هر ساله در مناسبتهای مختلف از جمله بازگشایی مدارس، روز مادر و ... جشنهایی ویژۀ بیماران مکسا برگزار مینماید؛ در یکسال اخیر با توجه به شرایط ایجاد شده به دلیل کرونا، تمام برنامههای فرهنگی و تفریحی اج…
کادوی تولد
سه ماهی میشه که فهمیدیم شوهرم سرطان داره. بعد از مریضی اش، شغلش را از دست داده، حالا مخارج درمانش هم به هزینهی خونه اضافه شده. اما پسر بزرگم داره کار میکنه. صاحبکار پسرم هم، خدا خیرش بده، یه خونه بهمون داده که فعلا توش نشستیم. آب و گاز نداره، …
روزهایی برای زندگی کردن
توی این دوماه اخیر حال پدر هر روز بدتر میشه. از روزی که حالش بد شد و بردیمش بیمارستان، تقریبا نتونسته یه وعده غذای درست وحسابی بخوره. دکتر راستین به مریم گفته بود که بیماری به درمان پاسخ نداده. البته نه اینکه درمان کاملا بیاثر بوده. ولی یهچ…
چه دلِ خوشی!!!
وقتی که گوشی تلفنم زنگ خورد، مثل این مدت خوشحال نشدم. پیش خودم گفتم، دوباره خاله ام زنگ زده یا دایی که احوالم را بپرسه. اما خب چارهای نبود. با بی حوصلگی تلفن را برداشتم و دیدم شماره تلفن نا آشناست.
الو سلام، بفرمایید ....
پای تلفن گفتم ن…
خاطرات یک مددکار اجتماعی
چند روز پیش، طبق روال و عادت همیشگی، احوالپرسی از بیماران را تلفنی دنبال کردم. بعد از چند بوق، صدای بم و مبهمی را از پشت تلفن شنیدم، چندین بار سیم تلفن را چک کردم و مشکلی نبود. اصلا صدای فرد پشت تلفن را نمیشنیدم.
صدای مخاطب، اصلا معمولی نبود و حتی…