توی این دوماه اخیر حال پدر هر روز بدتر‌ می‌شه. از روزی که حالش بد شد و بردیمش بیمارستان، تقریبا نتونسته یه وعده غذای درست وحسابی بخوره. دکتر راستین به مریم گفته بود که بیماری به درمان پاسخ نداده. البته نه اینکه درمان کاملا بی‌اثر بوده. ولی یه‌چیزی شبیه به این‌که چندتایی از سلول های تومور، به داروهای قبلی مقاوم بودن و توی بدنش باقی موندن. و حالا، دیگه دارو‌های قبلی نمی‌تونن کاری از پیش ببرن. مخصوصا که تو این سه چهارماه، یعنی دقیقا وقتی که ما فکر‌ می‌کردیم همه‌چی درست شده، بیماری جاهای مختلف بدن بابا رو در گیر کرده. حالا دیگه نه‌ می‌شه جراحیش کرد، نه پرتو درمانی. با اینکه دکتر راستین گفته بود که شیمی درمانی هم کاری از پیش نمی‌بره اما ما همه‌مون اصرار داریم که هر طور شده شیمی درمانی رو از سر بگیره.

امروز پیش دکتر راستین بودم، واقعا مخالفه که بخوایم شیمی درمانی رو دوباره شروع کنیم. همش میگه فایده‌ای نداره. اصن انگار نه انگار که داره از زندگی پدر من حرف‌ می‌زنه. پدری که همه‌ی زندگیمو بهش مدیونم. هر شب بعد از کلی کلنجار رفتن و فکر و خیال، به محض بستن چشمام، همه‌ی خاطرات تلخ و شیرینی که با هم داشتیم جلوم رژه‌ می‌رن. روزی که بعد از کلی نمره‌ی افتضاح، بالاخره موفق شده بوم توی ریاضی شونزده بگیرم و جایزه برام ده تا بستنی خرید! روزی که اومد تا مغازه رو با قدمش افتتاح کنه؛ حتی روزی که مادر مرد و من؛ من غیر از بغلش هیچ پناهگاهی نداشتم… . کاش ازش هیچ خاطره‌ای نداشتم. لعنت به این خاطرات.

مریم بالاخره امروز موفق شده بود به دیدار دکتر پیشه‌ور بره. دکتر پیشه‌ور رو یکی از همکاراش معرفی کرده بود. گفته بود که یکی از آشناهاشون که سرطان داشته رو خوبِ خوب کرده. الآنم حداقل چار پنج ماهه که طرف خوب و خوش داره زندگیش رو‌ می‌کنه. البته هزینه‌ش کمی از بقیه دکترا بیشتره ولی خب ارزششو داره. دکتر پیشه‌ور به مریم گفته بود که حاضره درمان پدر رو بر عهده بگیره. اما داروهایی که استفاده‌ می‌کنه ممکنه خیلی گرون‌تر باشه. ضمن اینکه این مدت قیمت دلار هم داره بالاتر‌ می‌ره. مریم‌ می‌گه باید بابا رو زود ببریم مطبش. قبل از اینکه خیلی دیر بشه.

امروز دومین جلسه از دوره‌ی جدید شیمی درمانی بابا بود. حالش که بهتر نشده هیچ، از وقتی اومدیم خونه چند بار حالش بد شده. همش داره ناله‌ می‌کنه. دکتر پیشه‌ور‌ می‌گه این طبیعیه. چون دارو قوی‌تر از داروهاییه که قبل از این مصرف کرده. هممون کاملا سر در گمیم. اصلا نمی‌دونم چیکار باید بکنم. از طرف دیگه، هزینه های شیمی درمانی بابا از سقف بیمه تکمیلیش هم بیشتر شده. مریم یه مقدار از طلاهاش رو فروخته تا بتونیم فعلا یه بخشی از هزینه‌‌ها رو بدیم. دارم‌ می‌گردم دنبال سند مغازه. باید توی همین کمد باشه. پسرِ دایی اصغر‌ می‌گفت یه مرکزی هست که مشاوره و ازینجور کارا انجام میدن. مخصوص مریضای سرطانه. امیدوارم که اونجا بهمون برا جور کردن پول کمک کنه. قراره شمارشو پبدا کنه و بهم بده.

هفته‌ی پیش رفتم مکسا. قرار شد درمان بابا رو متوقف کنیم. دکتر مرندی، دکتر مکسا،‌ می‌گفت حتی اگه بیماری بابا به این درمان هم جواب بده، حداکثر سه ماه بیشتر زنده نمی‌مونه. چون نوع سرطان بابا یه‌جوریه که هیچ درمانی براش وجود نداره.‌ می‌گفت خیلی‌‌ها هستن که بخاطر احساسات‌شون، فکر‌ می‌کنن که باید هرچی دارنو بدن تا عزیزشون رو حتی یه روز بیشتر زنده نگه دارن. در حالی که گاهی اضافه شدن یه مدت کوتاه به زندگی بیمار، ارزش این همه سختی رو نداره. صدای زنگ در میاد. فک کنم تیم پزشکی اند. تیمی که قراره به پدر کمک کنه که تا آخرین لحظه زندگی کنه!

 

نویسنده: محمدسجاد زارع

کارشناس آموزش و پژوهش مکسا